تمنای طلوع

به تمنای طلوع تو جهان چشم به راه...

تمنای طلوع

به تمنای طلوع تو جهان چشم به راه...

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با موضوع «نوشته ها :: گاه نوشت» ثبت شده است

بتعیش کثیر بتشوف کثیر

لبنانی ها مثلی دارند می گویند: بتعیش کتیر بتشوف کتیر.زیاد زندگی کنی چیزهای زیادی می بینی.

مردم خوابند ...

متن سنگ قبر آن ماری شیمل

جالب است که بر روی سنگ قبر این مستشرق و مولوی شناس آلمانی با خط نستعلیق این کلام نورانی از امیرالمومنین نقش بسته:

الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا:مردم خوابند و وقتی می میرند بیدار می شوند.

سنگ قبر آن ماری شیمل

 

یک بیت شعر بعد از امتحانات سخت

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره ρ به ρ

شرح دهم غم تو را نکته به نکته μ به μ

مساله ی آلودگی محیط زیست را باید جدی گرفت...

      چند روز قبل استاد راهنمام دیدم و گفت که شنبه بیا ببینمت .

       منم رفتم که ببینمش ولی قبل از کلاس بود و وقت نداشت . چون خیلی وقت بود سر کلاس تهویه مطبوع ننشسته بودم و خیلی از مطالبش را فراموش کرده بودم رفتم سر کلاس تا یه خورده یادآوری بشه . کلاس خوب و تقریبا استانداردی بود . هر چند من قبلا سه بار سر کلاس سه تا استاد متفاوت تهویه مطبوع را شنیده بودم . برای بار چهارم نکته هایی را می شنیدم که باز هم برام تازگی داشت . این خاصیت بسیار جالبی از تهویه مطبوع هست که هر کسی یک سبک خاصی یا بهتره بگم یک دید خاصی از تهویه داره و دارم کم کم قانع میشم که بگم نحوه ی تفکر مهندس ها در تهویه مثل اثر انگشتشون منحصر به فرده ...

       کلاس کم تر از یک ساعت بیشتر طول نکشید . مطالب درسی که تموم شد . استاد نگاهی به بیرون پنجره انداخت و با صدایی که یک آه مداوم درش نهفته بود ، اشاره ای به آلودگی هوا کرد. 

       از اینجا به بعد من حرف های استاد را با ادبیات خودم میگم .

       میدونید آلودگی هوا خوب بیشتر از این که یک مساله ی تکنیکال و مهندسی باشه یک مساله ی رفتاری و اقتصادیه.

       ما میدونیم که هوا آلوده اس ولی با وجود این با ماشین های تک سرنشین تردد می کنیم ! چرا این کار را می کنیم ؟ خوب من در بهترین شرایط اسمش را می گذارم اضطرار. یک زمانی باغبان ، بیلش را می گذاشت روی کولش و آواز خوان میرفت سر باغش، امروز ولی این باغبان های دانشگاه از یک فاصله ی متوسط 100 کیلومتری به دانشگاه می ایند . دانشجو، باغبان، استاد، کارمند و غیره این فاصله را نه میتوانند پیاده بیایند و نه می توانند با دوچرخه این فاصله را طی کنند ، در بهترین شرایط رو به اتوبوس های دانشگاه می آورند که آن هم از نظر تولید آلودگی نبودنش بهتر از بودنش هست . 

     خوب چه می شود کرد با این آلودگی ...؟

سکانس اول :

      دونالد ترامپ طی یک انتخابات جنجالی بالاخره رییس جمهور منتخب آمریکا شد ، و این برای من به شکل دیگری ترسناک است. به ندازه ی کافی راه و چاه برای جلوگیری ترامپ از شروع یک جنگ احمقانه وجود دارد. به اندازه ی کافی هم آمریکایی های عاقل توی اون کشور پیدا میشود که جلوی نژاد پرستی های او را بگیرد اما چیزی برای این که جلوی دونالد ترامپ را در لغو اجرای معاهده ی پاریس بگیرد نیست. چند وقت قبل نظرش را در این باره گفت که این یک کلک از طرف چین هست تا نرخ رشد اقتصادی ما را متوقف کند. اروپایی ها چند روز قبل این بحث در بین خودشان ، رواج پیدا کرد که احتمال دارد ترامپ معاهده ی محیط زیستی پاریس را نقض کند . این یک ترس جدی است. ما که مهندس مکانیک هستیم بیشتر از هر کس دیگری به دلیل آلودگی محیط زیستواقف هستیم .

تقریبا تمامی صنایع در چین و هند و امریکا و انگلیس و دیگر کشور ها ، تمامی سعی خود را می کنند که از ارزان ترین سوخت ممکن استفاده کنند . انگلیسی ها و هندی ها و چینی ها به وفور از زغال سنگ استفاده می کنند چون فوق العاده ارزان است . چینی ها تقریبا هر چیزی را می سوزانند ... مساله مساله ی رقابت و اقتصاد است .

سکانس دوم :

با این بشری که هر روز در حال مصرف هست و با این مصرفش هم نمیشود کاری کرد چه می شود کرد؟ 

نه می توان به باغبان دانشگاه گفت که با دو چرخه بیا چون نمیشود . و نه می وان  به او گفت نیا چون هم او به این درآمد نیاز دارد و هم دانشگاه به او . یک نیازی در بشر وجود دارد ، نیازی به مصرف که هیچ کاری برای آن نمیشود کرد .

این مساله این را به ذهن می آورد که نکند ابر قدرت های جهان یک روز بنشینند کنار هم و با استدلالی به احمقانگی استدلال استفاده از بمب اتم ، کشتار بخشی از جمعیت بشر را برای حفظ بخش بزرگتری از جمعیت دیگر بشر توجیه کنند!

با دیدن افرادی مثل دونالد ترامپ ، این ترس بیشتر قدرت می گیرد .

سکانس سوم :

جهان بعد از صنعتی شدن شروع به تولید کرد . ملت ها  یا تولید کردند یا از تولیدات دیگران خریدند . کارخانه ها بزرگ شدند و صنایع هر روز به تولید خودشان افزودند .

یک شیخ نشین امارات را که بیخ گوش خودمان است را در نظر بگیرید. 

همه چیز به انها داده اند از هواپیما های پهن پیکر تا حتی پیست اسکی وسط کویر !!! مگر این اعراب چه قدر برج می خواهند ؟ دنیا به یک نقطه ای میرسد و رسیده که دیگر جایی برای فروش کالا نخواهد ماند .

خوب در این دنیا افراد مریض و سرمایه دار به چه چیزی روی می آورند ؟ بیایید چیز هایی را که ساخته ایم خراب کنیم تا دوباره بازار مصرف پیدا شود .

مثال آن چیزی که بر سر سوریه آوردند . در سوریه حتی یک کارخانه ی لوله سازی سالم هم پیدا نمیشود.

در این هنگامه ی پر آشوب به نظر میرسد رسالت جامعه ی نخبگان به خصوص دانشگاهیان ایجاب می کند که درباره ی این مسایل اولا بحث کنند دوما برای خروج از این بحران ها راهکارهایی اندیشه کنند .

سکانس پایانی

اولا آلودگی محیط زیست را باید جدی بگیریم

دوما نباید بگذاریم که بازیچه ی حوس بازی های سیاست های کثیف سرمایه داری شویم .

امیدبه این که آنچه به زحمت به دست آورده ایم در آتش فتنه های این زمانه خاکستر  نشود.

Zootopia و Angry Birds

خوب الان فصل میانترم هاست و منم طبق روال همیشه که عادت دارم به کاری که باید نپردازم ، دیشب دو تا انیمیشن دیدم .
اولی angry birds و دومی هم Zootopia .

قبل از هر چیزی (Spoiler Alert) یعنی میخوام داستان را لو بدم . پس اگر بدتون میاد که داستان لو بره هر چه زود تر برید فیلم ها را ببینید .

به نظر این دو تا انیمیشن بسیار ظریف و نرم داره فرهنگ سازی می کنه .
توی انگری برد شخصیت پادشاه خوک ها یک ریشی داره که توی بازی انگری برد نداره ، پس نمیشه گفت که این ریش را از بازی الهام گرفتن و خیلی خیلی ریشش به طرز عجیبی و احتمالا به طور اتفاقی ( برای کسانی که به برنامه ریزی فرهنگی اعتقاد ندارند ) شبیه ریشی هست که این روز ها به عنوان نماد اسلام به جهان معرفی میشه . بله داعش.
شخصیت منفور داستان یک خوک هست که در یک قسمت ماجرا میگه ، پدرم و پدر بزرگ من و پدر اون و البته عمو ها و پسر عموهام برای مدت های زیادی سعی کردند که این هدف را (دزدیدن تخم پرنده ها) را انجام بدن ولی نتونستن و من بالاخره تونستم . اونم چه پرنده هایی . پرنده هایی که دیگه پرواز نمی کنن و خیلی وقت هست که توی یک جزیره در اونطرف آب های دنیا کاری به بقیه ندارن و حتی خبر ندارن که دنیای دیگه ای وجود داره .
خوک ماجرای ما با یک کشتی خودش را میرسونه به این جزیره ، با برنامه های شاد مردم جزیره را اغفال می کنه و مدعی هست که براشون از ان طرف آب ها ، Wonders of universe را به ارمغان آورده . در حالی که دیگر خوک ها در حالی که خودشون را احمق جلوه دادن و ساده و بی آزار دارن مخفیانه کل جزیره را به دینامیت آلوده می کنند و مقدمات نقشه بزرگ را فراهم می کنند .
اون طرف قضیه هم البته عقاب اعظم هست که تنها پرنده ای هست که میتونه هنوز پرواز کنه ، و پرنده ها به نوعی می پرستنش ولی معتقدند که یک جور افسانه است . در طی ماجرا معلوم میشه که افسانه نیست و واقعیست ولی در واقع کاری ازش برنمیاد و همهی کارها را پرنده قرمز معروف انگری برد انجام میده و در نهایت این پرنده مقدس هست که مردم دوست دارند بپرستنش و همه ی اتفاق های خوب انجام شده را از موهبت وجود اون می بینند .

این نقل قول را هم از اسنترنت داشته باشید تعبیر یک اروپایی از عقاب ماجراست .

The mighty eagle of course, is the United States. It lives far away and keeps the peace of the bird island, like NATO. All the birds couldn’t fly except the Mighty Eagle, which means Europe has almost lost its militaristic ability since WWII.

However, the Might Eagle is retired/tired and pisses into the Lake of Wisdom. This shows America is not as strong as it was before .

اما فیلم دوم .
فیلم دوم zootopia یک فیلم با دیدگاهی متفاوت از فیلم اول.
شخصیت اصلی فیلم یک خرگوش دختره که تصمیم گرفته به جای کشت هویج و کشاورزی که شغل اجدادیش هست پلیس بشه هر چند که خانواده اش مخالفن . با کلی اصرار و تلاش بالاخره از دانشکده افسری با نمرات بالا فارغ التحصیل میشه و ادامه ی ماجرا...
هسته ی اصلی زوتوپیا اینه که میشه نفرت را کنار گذاشت و به همه فرصت داد . باید همه چیز را امتحان کرد این شعار فیلمه .
توی فیلم حیوانات درنده و غیر درنده خیلی وقت هست که یاد گرفته اند که چه طور در سایه ی قانون کنار هم زندگی کنند و به هم آسیبی نرسونن .
به نظر میرسه که این دو فیلم به طور کلی با دو دیدگاه کاملا متفاوت ساخته شده باشند . یکی دعوت به عصبی بودن می کنه و اقدام علیه مهاجران و دیگری دعوت به پذیرش و فرصت برابر دادن و نترسیدن از امتحان چیز های جدید.

آب سنگین اراک ....

تعطیلی روز سه شنبه مجالی داد تا با بچه ها بریم بیرون
بیرون که میگم تصور نکنید که قراره بریم پای سی و سه پل و پل خاجو
قراره از مسیر کتابخونه-دانشکده-سلف-خوابگاه، یه چند متری بریم اونطرف تر
پیشنهاد بچه ها کلوپ پسرا توی دانشگاه س!
کنار اداره ی نقلیه دانشگاه یه ساختمان که خیلی توی چشم نمیاد ولی به اندازه ی کافی بزرگ هست.
روی سردرش نوشته "سالن ورزشی تفریحی امید"!
یه در معمولی و مستقیما وارد لابی کلوپ میشیم .
خود بچه ها هیچ اسمی روش نگذاشتن بهش میگن "نقلیه".
اما داخلش با بیرونش خیلی فرق داره
محیط گرم و دنجی داره یه چندین ردیف مبل چرمی که میشه نشست و دور هم بود ، چند تا میز بیلیارد و دو سه تا فوتبال دستی و یکی دوتا از این ایر هاکی ها ، به تعداد کافی هم ایکس باکس و بازی های کامپیوتری هست .
چند تا از بچه های قدیمی دانشگاه کرمان را می بینم . اونها هم منو میبینن و با هم یه هو می گیم .ببببهههههههه سلام رفیق ، اینجا چه می کنی ؟
میشینیم و کلی با هم گپ میزنیم و یادی از بچه ها می کنیم .

میرم که قیمت یک ساعت استفاده از X-box 360 چهار نفره را بپرسم .
هر چه می گردم مسئولش را پیدا نمیکنم .
نگاه که می کنم میبینم بچه ها خودشون دارن از یخچال سالن نوشابه و چیز های دیگه بر میدارن و پولش را میندازن داخل دخل .
بیشتر تیز میشم ببینم اینجا مسئول داره یا نه. بالاخره پیداش می کنم یه نفر ریز نقش که یه گوشه نشسته واسه خودش تو فکره .
سلام میکنم ، بنده خدا چرتش پاره میشه . میپرسم من اینجا تازه واردم و قوانین اینجا را نمیدونم .
بهم میگه منم نمیدونستم ، تا زمانی که "آب سنگین اراک تعطیل " شد و مجبور شدم بیام اینجا. به یه برگه اشاره می کنه که همه چی از جمله قیمت ها روش نوشته شده و میگه ، کم کم آشنا میشی... میپرسم سه نفره با چهار نفره چه قدر تفاوت قیمت داره
میگه ساعتی نزدیک به 400 تومن .
میرم و یه دسته بازی می گیرم تا برم با بچه ها 4 نفره بازی کنم .
شب خوبی بود .
اما منو به فکر فرو برد...
آب سنگین اراک...

حق انتخاب

چند سال پیش موقعی که داشتم به فلسفه نک می زدم و پیش اساتید نامی این رشته دانش آموزی می کردم ، کلی شاکی بودم که چرا خداوند عز و جل در قضیه  ی خلقت با ما قهری برخورد کرده و به ما اختیار نصفه و نیمه داده . 

الان که مجبورم شدم چندین بار تو زندگی دست به انتخاب های سرنوشت ساز بزنم ، توی دلم میگم "ای کاش همین اختیارات نصفه و نیمه هم نداشتیم".

مثل جوشکاری

 

   بچه ها به جوشکاری خیلی علاقه دارند، هر چه هم می گویی: پسر جان! نگاه نکن اذیت می شوی. می گوید: دلم می خواهد! خوشم می آید!

  اما شب که شد ناخوشی ها شروع می شود
  و چشم درد امانش را می برد
و تازه می فهمد که بعضی خوشی ها پایان خوشی ندارند
و همین جاست که به خود می آید
و با خود می گوید:
ای کاش حرف بزرگترها را آویزه گوش می کردم.

 حال، بزرگتری مثل امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) به ما همین را می گوید:

« کَم مِن نَظرَةٍ جَلَبَتْ حَسرَةً ؛
چه بسا نگاهی که حسرت و ندامت در پی دارد.

 (برگرفته از کتاب: مثل شاخه های گیلاس)