تمنای طلوع

به تمنای طلوع تو جهان چشم به راه...

تمنای طلوع

به تمنای طلوع تو جهان چشم به راه...

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با موضوع «نوشته ها :: روز نوشت (خاطرات)» ثبت شده است

دل نوشته ۱۴۰۱-۱۰-۲۲

اینجا برای من حکم یک جور حیاط خلوتی را داره که وقت هایی که خیلی خیلی دلم می‌گیرد یک صندلی بر میدارم و می‌گذارم زیر یکی از درخت‌هایش و یک نفسی تازه می‌کنم. چیزهایی که می‌نویسم را کسی نمی‌خواند. مخاطب نوشته‌ها اغلب خودم هستم. حکم یک جور دفتر خاطرات را دارد. دفتر خاطرات که در نوشتنش یک مقدار ملاحظه‌ی همسایه‌ها را هم می‌کنم. ... نمی‌دانم نتیجه چیست؟ این که آن روزی که دوباره بر می‌گردم حس خوبی خواهم داشت یا حالم بدتر می‌شود. شاید از این که روزی حال بدی داشته‌ام حالم بهتر شود. شاید...

امروز ۲۲م دی ۱۴۰۱ است. این مطلب را که می‌نویسم لبتاب جلویم باز است. مثلا تعمیر شده است. فن لبتاب روی دور تند ثابت و با صدای آزار دهنده‌ای کار می‌کند. دو تا از سه تا یو اس بی ها کار نمی‌کنند، فیش هدفون به سختی قابل استفاده است، بایاس سیستم معلوم نیست از کجا آمده و از همه بدتر نه مودم وایرلس شناسایی می‌شود و نه بلوتوث. 

این مطلب را هم دارم با گوشی همراه می‌نویسم. 

چند وقتی می‌شد که لبتابم روشن نمی‌شد. توان مالی خریدن یک لبتاب نوِ خوب را نداشتم. یعنی می‌شد با یک مبلغ - نه چندان معقولی - یک لبتاب نو خرید ولی بعد از چند بار نگاه کردن به فروشگاه‌های اینترنتی به گوشه‌ی کلاهم بر خورد و حاضر نشدم که چنان پول‌هایی برای چنین سخت افزارهای ضعیفی بدهم. سخت افزارهای خوب هم پول خوبی می‌خواست که همتش را نداشتم. بعد از چند بار سپردن به تعمیرگاه‌های مختلف تهران و شهرستان و تعمیر‌های ناموفق و کلی هزینه، از خیر تعمیر همین لبتاب سوخته هم گذشتم و سعی کردم کارهایم را با سیستم شرکت و یک گوشی موبایلی که دارم به نحوی راست و ریس کنم. برادرم اما لاشه‌ی لبتاب را از من گرفت و از قضا تیرش اینبار به تیر خورد و یک جایی قول درست کردنش را به او داد. مثلا الان لبتابی که شرح روزگارش را گفتم تعمیر شده است. 

برادرم سپرد که فایل‌هایی که نیاز دارم را از روی هاردش بردارم و فایل‌های اضافی را هم پاک کنم. توی فایل‌ها می‌گشتم. چشمم به پوشه‌ی عکس‌ها و خاطرات افتاد‌. دلم آهن گداخته‌ای بود که عکس‌ها مثل پتک بر تنش پی در پی فرود می‌آمدند.

عکس‌های خودم را دیدم. خودِ سال‌های قبلم را و راستش را بخواهی از خودم شرمنده شدم. یعنی منِ امروزم از خودِ ۱۵ سال پیشم - مثل بچه‌ای که نامه‌ی رفوزه شدنش را به دست‌های ترک خورده‌ و پینه بسته‌ی پدر کارگرش می‌سپرد و شرمنده‌ی نگاه خسته‌ی پدر می‌شود- شرمنده شد. اولین عکسی که در لبتاب داشتم عکس لوح تقدیری بود که بعد از قبولی در دانشگاه بهمان داده بودند. و خدا می‌داند که چه خمیرمایه‌ی خوبی به دست‌ این نانوا می‌سپردم. عکس‌های بعد، عکس‌های هم اتاقی‌هایم بود که نمی‌دانم امروز کجای این جنگل برهوت باید به دنبالشان بگردم. دلم برایشان تنگ شد. خواستم بهشان زنگ بزنم شماره‌هایشان عوض شده. از یکی‌شان که نشانی فقط همان یک عکس را دارم. در این دلتنگی عکس‌های بعدی را دیدم. 

عکسی از سال اول دانشگاه؛ عینک نو گرفته بودم و با وبکم لبتاب از خودم 《خیش‌انداز》 می‌گرفتم. هنوز عینکی که آن در عکس بر چشم داشته‌ام را بر چشم دارم. اما این نگاه دیگر آن نگاه نیست. چشم‌ها همان چشم‌ها هستند شاید هم نه... دیگر از آن برقی که از شوق به آینده در آنها موج می‌زد خبری نیست. 

دلم گرفت از این که چه قدر کم کاری کردم. از آن همه آرزو و شوق و شور و حرارت، از آن خمیر مایه‌ای که هر چیزی می‌شد از آن بار آورد، یک طفیلی حاصل کردم که عمرش رفته است و هیچ در دست ندارد. از کسی که می‌خواست برود و قله‌ها را فتح کند، موجودی ساخته‌ام که خودش از خودش بدش می‌آید. 

و نمی‌دانی چه قدر دلم تنگ شده است برای سادگی‌اش. برای دلش. برای امیدش. برای روزهایی که به فکر آینده خواب بر چشمانش نمی‌آمد. چه قدر دلم می‌خواهد دستم را بر شانه‌اش بگذارم و به او بگویم که چه قدر .... 

بگذریم. دیگر فایده ای ندارد. 

سرما امانم را بریده. نه ماه است که خانه را به چشم ندیده‌ام. خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کردم دیر شد...

خداحافظی

خداحافظی

سید، میگه: «فردا صبح اول تو خداحافظی کن و برو. اینطوری دردش کمتره». فکرش می‌کنم درست میگه. فردا احتمالا آخرین روزی هست که بعد از سه سال هم اتاقی بودن همدیگر را خواهیم دید. دفعه‌های قبل تقریبا همیشه من آخرین نفری بودم که آخرین وسایل را از اتاق بیرون می‌برد و کلید‌ها را تحویل می‌داد. اتفاقا این‌دفعه هم همه از روی عادت، کلیدهاشون را به من دادند که فردا تحویل بدم. حس عجیب داره. خیلی متفاوت با دفعات قبل. به نظرم مهم‌ترین چیزی که فرق کرده این هست که برخلاف دفعات قبل دیگر بازگشتن و دیدار مجددی در کار نیست؛ و احتمالا این ساعات، آخرین ساعاتی هست که با هم می‌گذرونیم. رفقا نمیدونم روزگار با ما چه خواهد کرد ولی به قول احسان (اون یکی هم اتاقیم) «امیدوارم زندگی بهتون کمتر سخت بگیره». هر جا هستید، خوش باشید.


فی امان الله

یک اخطار خوشمزه

به توت‌های دانشگاه اخطار می‌دم، بیشتر از این به اقدامات تحریک کننده ادامه بدن، از معاهده‌ی روزه خارج خواهم شد.

سریال بیگ بنگ تئوری

بعد از ۱۲ سال، امروز اخرین قسمت The Big Bang Theory هم پخش شد و این سریال برای همیشه پایان یافت. حس می کنم یک تعدادی از دوست هام را از دست دارم. خیلی عجیبه.

بیشتر از همه حس شباهت عجیب بین این افراد و دنیای واقعی علم و دانشمندها بود که هرچند به شکل خیلی اغراق شده به نمایش در آمده بود ولی حقیقتا وجود داشت.

این که یک نفر به هزار دلیل عجیب و غریب دوست داشته باشه که یک جای به خصوص بشینه اصلا در اطراف من چیز  عجیبی نیست. من خودم همیشه یک جای خاص می شینم. ما همیشه موقع شام و نهار با دوستانمون یک جای خاص برای نشستن داریم.

اصلا برای اهل علم و دانش عجیب نیست که روی یک سری چیزهای خاص دقت خیلی زیادی داشته باشند و در مقابل سرنخ های اجتماعی را نتونن درک کنن. مشکل در ارتباطات اجتماعی به خصوص در پیدا کردن شریک زندگی در بین دانشمندان چیز خیلی عجیبی نیست که به خوبی در این سریال می شد دید.

شاید برای شما عجیب باشه ولی توی استخر دانشگاه می شه پیدا کرد افرادی را که دارن راجع به مشتقات درجه‌ی دوم معادله‌ی ناویر استوکس صحبت می کنند (رجوع شود به زیر نویس۱). یا موقع دیدن فیلم .... بماند. شباهت های زندگی در سریال تئوری انفجار بزرگ به قدری با واقعیت های زندگی دانشگاهی نزدیک بود که احساس می کنم فصلی از زندگی خودم تمام شد. (هر چند که من دانشمند نیستم و با دانشمند بودن هم خیلی فاصله دارم ولی خوب حداقل دانشمند ها را دوست دارم و کلی هم اطرافم هستن. شما من به چشم هاوارد ببینید که مهندس مکانیک بود.  ).

بگذریم. وقتشه برای همیشه با شلدون، لئونارد، پنی، امی، راج، هاواردو برنادت خداحافظی کنیم. خیلی ممنون که در این مدت ۱۲ سال با ما همراه بودین و باعث شدید احساس تنهایی نکنیم. ممنون.

زیرنویس ۱: معادله‌ی ناویر استوکس معادله ای است که با حل اون حرکت سیال را شبیه سازی می کنند.

چه باید کرد؟

شما هم شده تا به حال هی بنویسید و پاک کنید.

این شده احوال من توی ۶ ماه گذشته.

فوت کوزه گری

میز آزمایشگاه

فوت کوزه گری.

مولانا داستانی در دفتر ششم کتابش دارد با عنوان "کنیرک و کدو" که اگر الان بود و میخواست برای کتابش مجوز بگیرد آن مجوز را لوله می کردند و به سر حضرتش می زدند و احتمالا به جرم اشاعه ی فساد ، در یکی از بند های اوین به جای مثنوی، بث الشکوای می سرود. بگذریم. این داستان کذایی هم مانند دیگر داستانهای مثنوی سرشار از نکات ریز و زیبا است در اصل مولانا قصد دارد از علم ناقص و عدم توجه به همه ی علم هشدار دهد و اینکه انسان یا نباید حقیقتی را بداند و یا آنکه آنرا بطور کامل بیاموزد که در غیر این صورت چونان خاتون باید به هلاکت خویش تن در دهد. خاتون،اگر چه صحنه ی جماع خر و کنیزک را مشاهده نمود اما بدلیل توجه نکردن به جزییات نتوانست بر عمل ،وقوف کامل یابد و در واقع به علم ناقصی از آن دست یافت که سرانجام به هلاکت او انجامید.

چند روز قبل برای دوره ی ایمنی خودم را به مسئول آزمایشگاه معرفی کردم. دوره که به پایان می رسید متصدی آزمایشگاه به نکته ی ظریفی اشاره کرد که اگر نمی گفت به هیچ عنوان مثل منی، متوجه این نکته نمی شد و چه بسا در کار های بعدی، خود را دچار مشکل می کرد. متصدی به درستی اشاره کرد که میزی که در تصویر می بینید اگرچه در ظاهر، با میز های معمولی فرقی نمی کند، ولی در باطن مخصوص آزمایشگاه ساخته شده و جنس رویه ی آن سرامیک نسوز است. مطلبی که با وجود این که دو ساعت می گذشت که من بر روی یکی از آنها مشغول به کار بودم متوجه آن نشده بودم.

نسوز بودن سرامیک رویه ی آن باعث می شود که اگر دستگاهی در حین آزمایش دچار حریق شد. حریق به میز سرایت نکند و ساختار میز استوار بماند و جان آزمون کننده و اموال آزمایشگاه از انتشار حریق مصون بماند.

اگر چه شاید با خواندن استاندارد های کار در آزمایشگاه به اینچنین مطلبی بر می خوردم ولی مثل منی که برای شروع به کار علم ناقص خویش و مشاهدات الکن خود را ملاک عمل قرار میدهد ، ممکن بود درآزمایشگاهی، مثل خاتون ، با ندیدن نکته ای ظریف ولی در عین حال مهم، کار به دست خودش می داد و هلاک می گشت.

فوت کوزه گری هم داستان دیگری از همین دسته داستان ها هست که هشدار می دهد گاهی فقط با مشاهده ممکن است نکته ی ظریف اما مهمی را نادیده گرفته باشیم.

منم بالاخره مهاجرت کردم ...

مهاجرت انواعی داره بعضی ها از عالم درون به بیرون مهاجرت می کنند بعضی ها به سمت خدا مهاجرت می کنند و عرفا هم مهاجرت های مخصوص به خودشون را دارند. مهاجرت من الخلق الی الحق و بازگشت از این مهاجرت که خودش هم یک نوع مهاجرت دیگه هست که بهش می گن من الحق الی الحق.

در مورد من به اختیار خودم مهاجرت نکردم . در واقع مهاجرتونده شدم. (همیشه گفتم زبان فارسی فعل مناسبی برای عملی که فاعلش به اجبار به اون عمل دست زده نداره ).

خوب زیاده پرحرفی کردم.

مهاجرت منم از همین انواع لوس و بی مزه ی مهاجرت های تکنولوژیکی است .

 از سیستم عامل فخیمه و محترم پادشاهی خاندان مایکروسافت (ویندوز) به جمهوری لینوکس.

البته من خودم با اون سیستم استبدادی بیشتر حال می کردم ولی گویا دوستانی که باهاشون همراه شدم. در مورد افاضه های جناب شاه زیادی حساس شده بودند و پی (چربی حیوانی) تبعید را به تن خودشون حسابی مالیدند.

جریان از این قرار هست که پروژه ای که برای بنده تعریف شده است از قضای روزگار نیاز به محاسبات عجیب و غریبی داره که آخر و عاقبت کار بنده را احتمالا به جاهای عجیب و غریب  داستان های شاهنامه و ابر کامپیوتر هایی مثل رخش و سهراب و... (نگاه کنید به مرکز ابر رایانش ملی شیخ بهایی)  می اندازه. و از قرار معلوم اون فیلم هایی که دیدید در مورد اون دانشمند های عجیب و غریبی که توی یه جای تاریک پشت مانیتور و دارن کد می نویسن کاملا درسته. من خودم به چشم یکیشون را دیدم .

رفتم اونجا تو مرکز ابرکامپیوتردیدم یکی با کلاه افسر های روسی نشسته پشت یه سیستم با مانیتور سیاه بدون هیچ گرافیک خاصی فقط یک سری اعداد و حروف دارن به سرعت از جلو چشمش رد میشن، ۱۰ دقیقه ای نگاهش کردم . چشم از مانیتور بر نمیداشت. سکوت را شکوندم و گفتم شما چی داری تو این عدد ها می بینی که اینطوری بهشون زل زدی. یه لیوان آب را با نی می  خوره و در حالی که هنوز چشمش به مانیتوره بهم میگه : شما چشمت عادت نداره ولی بعد از یه مدت که اینجا باشی دیگه عدد ها را نمی بینی در عوضش ابرهای باران زا و ترافیک اتوبان تهران قم و انیمیشن جدیدی که واسه رندر کردن آوردن را  می بینی ( به خدا یاد فیلم ماتریکس افتادم ).

از قضا سیستم عامل ابر کامپیوتر های محترم سیستم لینوکس تشریف دارن و هیچ گرافیکی هم درش نیست و فقط یه ترمینال هست که باید هر کاری داری با اون انجام بدی . این شده که بنده طی یک اقدام نا خواشته مجبور به مهاجرت از وطن خویش شدم به یک جای کاملا ناشناخته .

ویندوز از روی لبتابم بنا به دلایل امنیتی پاک شد و در عوض یک سیستم عامل لینوکس بهم دادن که الان نشستیم روبه روی هم هیچ کدوم هم صدا از تنش در نمیاد . مثل دو نفری که تو مراسم خواستگاری رفتن تو اتاق که با هم حرف بزنن ولی ساکت نشستن رو به روی هم.

بعدا در مورد لینوکس و مهاجرت بهش بیشتر می نویسم .

(همین الان در اتاق را زدند و نذری اوردند.:دی)

استادی که وارد صنعت نشود

به نظر من استادی که وارد صنعت نشود ، مانند قاضی است که دادگاه نرود و پزشکی است که مریض نبیند، کسی این را می پذیرد ؟ هیچ کس نمی پذیرد.

دکتر فرزین 

مساله ی آلودگی محیط زیست را باید جدی گرفت...

      چند روز قبل استاد راهنمام دیدم و گفت که شنبه بیا ببینمت .

       منم رفتم که ببینمش ولی قبل از کلاس بود و وقت نداشت . چون خیلی وقت بود سر کلاس تهویه مطبوع ننشسته بودم و خیلی از مطالبش را فراموش کرده بودم رفتم سر کلاس تا یه خورده یادآوری بشه . کلاس خوب و تقریبا استانداردی بود . هر چند من قبلا سه بار سر کلاس سه تا استاد متفاوت تهویه مطبوع را شنیده بودم . برای بار چهارم نکته هایی را می شنیدم که باز هم برام تازگی داشت . این خاصیت بسیار جالبی از تهویه مطبوع هست که هر کسی یک سبک خاصی یا بهتره بگم یک دید خاصی از تهویه داره و دارم کم کم قانع میشم که بگم نحوه ی تفکر مهندس ها در تهویه مثل اثر انگشتشون منحصر به فرده ...

       کلاس کم تر از یک ساعت بیشتر طول نکشید . مطالب درسی که تموم شد . استاد نگاهی به بیرون پنجره انداخت و با صدایی که یک آه مداوم درش نهفته بود ، اشاره ای به آلودگی هوا کرد. 

       از اینجا به بعد من حرف های استاد را با ادبیات خودم میگم .

       میدونید آلودگی هوا خوب بیشتر از این که یک مساله ی تکنیکال و مهندسی باشه یک مساله ی رفتاری و اقتصادیه.

       ما میدونیم که هوا آلوده اس ولی با وجود این با ماشین های تک سرنشین تردد می کنیم ! چرا این کار را می کنیم ؟ خوب من در بهترین شرایط اسمش را می گذارم اضطرار. یک زمانی باغبان ، بیلش را می گذاشت روی کولش و آواز خوان میرفت سر باغش، امروز ولی این باغبان های دانشگاه از یک فاصله ی متوسط 100 کیلومتری به دانشگاه می ایند . دانشجو، باغبان، استاد، کارمند و غیره این فاصله را نه میتوانند پیاده بیایند و نه می توانند با دوچرخه این فاصله را طی کنند ، در بهترین شرایط رو به اتوبوس های دانشگاه می آورند که آن هم از نظر تولید آلودگی نبودنش بهتر از بودنش هست . 

     خوب چه می شود کرد با این آلودگی ...؟

سکانس اول :

      دونالد ترامپ طی یک انتخابات جنجالی بالاخره رییس جمهور منتخب آمریکا شد ، و این برای من به شکل دیگری ترسناک است. به ندازه ی کافی راه و چاه برای جلوگیری ترامپ از شروع یک جنگ احمقانه وجود دارد. به اندازه ی کافی هم آمریکایی های عاقل توی اون کشور پیدا میشود که جلوی نژاد پرستی های او را بگیرد اما چیزی برای این که جلوی دونالد ترامپ را در لغو اجرای معاهده ی پاریس بگیرد نیست. چند وقت قبل نظرش را در این باره گفت که این یک کلک از طرف چین هست تا نرخ رشد اقتصادی ما را متوقف کند. اروپایی ها چند روز قبل این بحث در بین خودشان ، رواج پیدا کرد که احتمال دارد ترامپ معاهده ی محیط زیستی پاریس را نقض کند . این یک ترس جدی است. ما که مهندس مکانیک هستیم بیشتر از هر کس دیگری به دلیل آلودگی محیط زیستواقف هستیم .

تقریبا تمامی صنایع در چین و هند و امریکا و انگلیس و دیگر کشور ها ، تمامی سعی خود را می کنند که از ارزان ترین سوخت ممکن استفاده کنند . انگلیسی ها و هندی ها و چینی ها به وفور از زغال سنگ استفاده می کنند چون فوق العاده ارزان است . چینی ها تقریبا هر چیزی را می سوزانند ... مساله مساله ی رقابت و اقتصاد است .

سکانس دوم :

با این بشری که هر روز در حال مصرف هست و با این مصرفش هم نمیشود کاری کرد چه می شود کرد؟ 

نه می توان به باغبان دانشگاه گفت که با دو چرخه بیا چون نمیشود . و نه می وان  به او گفت نیا چون هم او به این درآمد نیاز دارد و هم دانشگاه به او . یک نیازی در بشر وجود دارد ، نیازی به مصرف که هیچ کاری برای آن نمیشود کرد .

این مساله این را به ذهن می آورد که نکند ابر قدرت های جهان یک روز بنشینند کنار هم و با استدلالی به احمقانگی استدلال استفاده از بمب اتم ، کشتار بخشی از جمعیت بشر را برای حفظ بخش بزرگتری از جمعیت دیگر بشر توجیه کنند!

با دیدن افرادی مثل دونالد ترامپ ، این ترس بیشتر قدرت می گیرد .

سکانس سوم :

جهان بعد از صنعتی شدن شروع به تولید کرد . ملت ها  یا تولید کردند یا از تولیدات دیگران خریدند . کارخانه ها بزرگ شدند و صنایع هر روز به تولید خودشان افزودند .

یک شیخ نشین امارات را که بیخ گوش خودمان است را در نظر بگیرید. 

همه چیز به انها داده اند از هواپیما های پهن پیکر تا حتی پیست اسکی وسط کویر !!! مگر این اعراب چه قدر برج می خواهند ؟ دنیا به یک نقطه ای میرسد و رسیده که دیگر جایی برای فروش کالا نخواهد ماند .

خوب در این دنیا افراد مریض و سرمایه دار به چه چیزی روی می آورند ؟ بیایید چیز هایی را که ساخته ایم خراب کنیم تا دوباره بازار مصرف پیدا شود .

مثال آن چیزی که بر سر سوریه آوردند . در سوریه حتی یک کارخانه ی لوله سازی سالم هم پیدا نمیشود.

در این هنگامه ی پر آشوب به نظر میرسد رسالت جامعه ی نخبگان به خصوص دانشگاهیان ایجاب می کند که درباره ی این مسایل اولا بحث کنند دوما برای خروج از این بحران ها راهکارهایی اندیشه کنند .

سکانس پایانی

اولا آلودگی محیط زیست را باید جدی بگیریم

دوما نباید بگذاریم که بازیچه ی حوس بازی های سیاست های کثیف سرمایه داری شویم .

امیدبه این که آنچه به زحمت به دست آورده ایم در آتش فتنه های این زمانه خاکستر  نشود.

شب چهارم محرم و رسوم دانشگاه

مطمئن نیستم اما دیده ها تا به اینجا حکایت از این دارند که توی دانشگاه صنعتی اصفهان رسم بر این هست که هر شب از محرم را یه گروه از دانشجو ها برگزار کنند .
قبل از محرم جمع میشن و جلسه می گیرند. پول جمع می کنند و بعد هم یه شب خاص از محرم ، مراسم عزاداری با اون هاست .
امشب شب چهارم از محرم بود، مراسم هم با هیات جنوبی ها بود .
دیشب هم که شب سوم بود با شمالی ها بود.
احتمالا فرداشب را بچه های لر برگزار کنند و شب نهم هم با بچه های یزد باشه .
فعلا تا انتهای محرم به جای تحقیق در چند و چون عزاداری دانشگاه ، سعی می کنم بیشتر سینه زن باشم .

کانال تلگرام ما

https://telegram.me/bdvtt

شب چهارم محرم دانشگاه صنعتی اصفهان ، بچه های هیات جنوب دارند دمام ها را گرم می کنند

شب چهارم محرم دانشگاه صنعتی اصفهان ، بچه های هیات جنوب دارند دمام ها را گرم می کنند

نذری هیات بچه های شمال

نذری هیات بچه های شمال