تمنای طلوع

به تمنای طلوع تو جهان چشم به راه...

تمنای طلوع

به تمنای طلوع تو جهان چشم به راه...

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۴۶ مطلب با موضوع «نوشته ها» ثبت شده است

Setar the Persian Music Instrument fret positions and notes

I have created a cheat sheet for Setar lovers. If you don't know about Setar. It is a traditional Persian music instrument with a very beautiful sound. I trust you to search for Setar on the Internet. For the lazy ones here is the link to the Wikipedia page of Setar (LINK). But you are here and I believe that you have searched the word Setar and google or whatever search engine you have used led you to this page.

You can also download the PDF version here. I will try my best to update the cheat Sheet for setar notes and fret positions continuously and share it with you and I encourage you to also make your own versions and share it with me.

PDF version

Setar fret positions in Setar tradditional persian musical instrument

دلم برایت تنگ شده است، هر چند که کنار منی...

رمانی از یک نویسندهٔ سوییسی می‌خوانم. یکی از شخصیت‌ها به دیگری می‌گوید: «دلم برایت تنگ است، هرچند که کنار منی.» و منظورش این نیست که «چه خوب که کنار من هستی، کاش می‌شد بیشتر بمانی.» کاملاً برعکس، منظورش این است که «مدت هاست رفته‌ای، هرچند هنوز جسمت کنار من است. کاش نرفته بودی.» 

امکان اشتباه کردن ...

امکانِ اشتباه کردن، خودش یه امکان لاکچریه.

بعضی ماها اجازه اشتباه نداریم. مثلا مجال عوض کردن رشته در دانشگاه، که اگر خوشمون نیومد عوض کنیم. یه دستگاه/ابزار/ماشین خاص رو بخریم که اگه کار نکنه بذاریم کنار، مجال امتحان راه های غیرمعمول، مجال «انتخاب»، حالا یا تو یه مقطع، یا همیشه رو نداریم.

دل نوشته ۱۴۰۱-۱۰-۲۲

اینجا برای من حکم یک جور حیاط خلوتی را داره که وقت هایی که خیلی خیلی دلم می‌گیرد یک صندلی بر میدارم و می‌گذارم زیر یکی از درخت‌هایش و یک نفسی تازه می‌کنم. چیزهایی که می‌نویسم را کسی نمی‌خواند. مخاطب نوشته‌ها اغلب خودم هستم. حکم یک جور دفتر خاطرات را دارد. دفتر خاطرات که در نوشتنش یک مقدار ملاحظه‌ی همسایه‌ها را هم می‌کنم. ... نمی‌دانم نتیجه چیست؟ این که آن روزی که دوباره بر می‌گردم حس خوبی خواهم داشت یا حالم بدتر می‌شود. شاید از این که روزی حال بدی داشته‌ام حالم بهتر شود. شاید...

امروز ۲۲م دی ۱۴۰۱ است. این مطلب را که می‌نویسم لبتاب جلویم باز است. مثلا تعمیر شده است. فن لبتاب روی دور تند ثابت و با صدای آزار دهنده‌ای کار می‌کند. دو تا از سه تا یو اس بی ها کار نمی‌کنند، فیش هدفون به سختی قابل استفاده است، بایاس سیستم معلوم نیست از کجا آمده و از همه بدتر نه مودم وایرلس شناسایی می‌شود و نه بلوتوث. 

این مطلب را هم دارم با گوشی همراه می‌نویسم. 

چند وقتی می‌شد که لبتابم روشن نمی‌شد. توان مالی خریدن یک لبتاب نوِ خوب را نداشتم. یعنی می‌شد با یک مبلغ - نه چندان معقولی - یک لبتاب نو خرید ولی بعد از چند بار نگاه کردن به فروشگاه‌های اینترنتی به گوشه‌ی کلاهم بر خورد و حاضر نشدم که چنان پول‌هایی برای چنین سخت افزارهای ضعیفی بدهم. سخت افزارهای خوب هم پول خوبی می‌خواست که همتش را نداشتم. بعد از چند بار سپردن به تعمیرگاه‌های مختلف تهران و شهرستان و تعمیر‌های ناموفق و کلی هزینه، از خیر تعمیر همین لبتاب سوخته هم گذشتم و سعی کردم کارهایم را با سیستم شرکت و یک گوشی موبایلی که دارم به نحوی راست و ریس کنم. برادرم اما لاشه‌ی لبتاب را از من گرفت و از قضا تیرش اینبار به تیر خورد و یک جایی قول درست کردنش را به او داد. مثلا الان لبتابی که شرح روزگارش را گفتم تعمیر شده است. 

برادرم سپرد که فایل‌هایی که نیاز دارم را از روی هاردش بردارم و فایل‌های اضافی را هم پاک کنم. توی فایل‌ها می‌گشتم. چشمم به پوشه‌ی عکس‌ها و خاطرات افتاد‌. دلم آهن گداخته‌ای بود که عکس‌ها مثل پتک بر تنش پی در پی فرود می‌آمدند.

عکس‌های خودم را دیدم. خودِ سال‌های قبلم را و راستش را بخواهی از خودم شرمنده شدم. یعنی منِ امروزم از خودِ ۱۵ سال پیشم - مثل بچه‌ای که نامه‌ی رفوزه شدنش را به دست‌های ترک خورده‌ و پینه بسته‌ی پدر کارگرش می‌سپرد و شرمنده‌ی نگاه خسته‌ی پدر می‌شود- شرمنده شد. اولین عکسی که در لبتاب داشتم عکس لوح تقدیری بود که بعد از قبولی در دانشگاه بهمان داده بودند. و خدا می‌داند که چه خمیرمایه‌ی خوبی به دست‌ این نانوا می‌سپردم. عکس‌های بعد، عکس‌های هم اتاقی‌هایم بود که نمی‌دانم امروز کجای این جنگل برهوت باید به دنبالشان بگردم. دلم برایشان تنگ شد. خواستم بهشان زنگ بزنم شماره‌هایشان عوض شده. از یکی‌شان که نشانی فقط همان یک عکس را دارم. در این دلتنگی عکس‌های بعدی را دیدم. 

عکسی از سال اول دانشگاه؛ عینک نو گرفته بودم و با وبکم لبتاب از خودم 《خیش‌انداز》 می‌گرفتم. هنوز عینکی که آن در عکس بر چشم داشته‌ام را بر چشم دارم. اما این نگاه دیگر آن نگاه نیست. چشم‌ها همان چشم‌ها هستند شاید هم نه... دیگر از آن برقی که از شوق به آینده در آنها موج می‌زد خبری نیست. 

دلم گرفت از این که چه قدر کم کاری کردم. از آن همه آرزو و شوق و شور و حرارت، از آن خمیر مایه‌ای که هر چیزی می‌شد از آن بار آورد، یک طفیلی حاصل کردم که عمرش رفته است و هیچ در دست ندارد. از کسی که می‌خواست برود و قله‌ها را فتح کند، موجودی ساخته‌ام که خودش از خودش بدش می‌آید. 

و نمی‌دانی چه قدر دلم تنگ شده است برای سادگی‌اش. برای دلش. برای امیدش. برای روزهایی که به فکر آینده خواب بر چشمانش نمی‌آمد. چه قدر دلم می‌خواهد دستم را بر شانه‌اش بگذارم و به او بگویم که چه قدر .... 

بگذریم. دیگر فایده ای ندارد. 

سرما امانم را بریده. نه ماه است که خانه را به چشم ندیده‌ام. خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کردم دیر شد...

خداحافظی

خداحافظی

سید، میگه: «فردا صبح اول تو خداحافظی کن و برو. اینطوری دردش کمتره». فکرش می‌کنم درست میگه. فردا احتمالا آخرین روزی هست که بعد از سه سال هم اتاقی بودن همدیگر را خواهیم دید. دفعه‌های قبل تقریبا همیشه من آخرین نفری بودم که آخرین وسایل را از اتاق بیرون می‌برد و کلید‌ها را تحویل می‌داد. اتفاقا این‌دفعه هم همه از روی عادت، کلیدهاشون را به من دادند که فردا تحویل بدم. حس عجیب داره. خیلی متفاوت با دفعات قبل. به نظرم مهم‌ترین چیزی که فرق کرده این هست که برخلاف دفعات قبل دیگر بازگشتن و دیدار مجددی در کار نیست؛ و احتمالا این ساعات، آخرین ساعاتی هست که با هم می‌گذرونیم. رفقا نمیدونم روزگار با ما چه خواهد کرد ولی به قول احسان (اون یکی هم اتاقیم) «امیدوارم زندگی بهتون کمتر سخت بگیره». هر جا هستید، خوش باشید.


فی امان الله

چرنوبیل Chernobyl

سریال چرنوبیل
@BDVTT

چند روز قبل برای دانلود فیلم در یکی از همین سایت های دانلود فیلم سرک می کشیدم که سریالی با امتیاز بسیار بالا نظرم را به خودش جلب کرد. اسم سریال Chernobyl، به نظر می‌آورد که سریال باید درباره‌ی وقایع فاجعه هسته‌ای چرنوبیل باشد. تریلر سریال هم این فرضیه را تایید می کرد. یک مینی سریال ۵ قسمته در مورد وقایع چرنوبیل، ساخت کمپانی HBO.

سریال را دیدم. تا دقیقه‌ی ۱۵ قسمت دوم سریال را بیشتر ندیده بودم، که به قدری تکان دهنده بود که می خواستم همان‌جا درباره‌اش بنویسم ولی توانستم جلوی خودم را بگیرم که این مطلب را  تا پایان قسمت آخر ننویسم.
سریال چرنوبیل یک سریال شوکه کننده است. دلتان می‌خواهد فریاد بزنید ولی نمی‌توانید. یک چیزی دست می‌گذارد روی گلویتان و نمی گذارد نفس بکشید. درست مثل بازیگر نقش اول فیلم می خواهید فرار کنید ولی نمی‌توانید. ترسناک‌تر این است که این فیلم حقیقت دارد.

قبلا درمورد وقایع چرنوبیل خوانده بودم. جایی در صفحه اطلاعت چرنوبیل نوشته شده بود که «از رآکتور شماره چهار فقط اتم سزیم و پلوتونیوم نبود که بیرون آمد بلکه دروغی خطرناک‌تر از آن‌ها بود که مقامات سابق شوروی آن را اعلام کردند.» کمیته هایی که در شوروی کمونیستی به جای درک اتفاقی که افتاده و به جای سعی در بیان حقیقت و سعی در محدود کردن خسارت های جانی، سعی در هر چه بیشتر سرکوب کردن اخبار حادثه برای «حفظ وجهه و آبروی نظام» سوسیال دارند به نحوی که تا مدت ها اصل وقوع حادثه‌ی انفجار را منکر می شوند. کار به جایی می رسد که تمامی متخصصینی معترف به حقیقت را به دروغ‌گویی و سعی در «سیاه‌نمایی» و «بزرگ‌نمایی» اتفاقات افتاده متهم می کنند و با یک اسلحه بر روی شقیقه‌ی‌شان به تفکر و بررسی مجدد حادثه توصیه می کنند.

در این فیلم خواهید دید که چگونه دروغ می تواند از یکصد بمب اتم مخرب تر باشد. چکونه دروغ می تواند برروی هم انباشته شود و چگونه دروغ می تواند یک رآکتور اتمی RBMK را منفجر کند.
من دیدن این فیلم را به دو گروه آدم‌ها توصیه می‌کنم. دسته‌ی اول آنهایی که دوست دارند وارد دنیای سیاست بشوند، و دسته‌ی دوم آنهایی که دوست ندارند.

یک اخطار خوشمزه

به توت‌های دانشگاه اخطار می‌دم، بیشتر از این به اقدامات تحریک کننده ادامه بدن، از معاهده‌ی روزه خارج خواهم شد.

سریال بیگ بنگ تئوری

بعد از ۱۲ سال، امروز اخرین قسمت The Big Bang Theory هم پخش شد و این سریال برای همیشه پایان یافت. حس می کنم یک تعدادی از دوست هام را از دست دارم. خیلی عجیبه.

بیشتر از همه حس شباهت عجیب بین این افراد و دنیای واقعی علم و دانشمندها بود که هرچند به شکل خیلی اغراق شده به نمایش در آمده بود ولی حقیقتا وجود داشت.

این که یک نفر به هزار دلیل عجیب و غریب دوست داشته باشه که یک جای به خصوص بشینه اصلا در اطراف من چیز  عجیبی نیست. من خودم همیشه یک جای خاص می شینم. ما همیشه موقع شام و نهار با دوستانمون یک جای خاص برای نشستن داریم.

اصلا برای اهل علم و دانش عجیب نیست که روی یک سری چیزهای خاص دقت خیلی زیادی داشته باشند و در مقابل سرنخ های اجتماعی را نتونن درک کنن. مشکل در ارتباطات اجتماعی به خصوص در پیدا کردن شریک زندگی در بین دانشمندان چیز خیلی عجیبی نیست که به خوبی در این سریال می شد دید.

شاید برای شما عجیب باشه ولی توی استخر دانشگاه می شه پیدا کرد افرادی را که دارن راجع به مشتقات درجه‌ی دوم معادله‌ی ناویر استوکس صحبت می کنند (رجوع شود به زیر نویس۱). یا موقع دیدن فیلم .... بماند. شباهت های زندگی در سریال تئوری انفجار بزرگ به قدری با واقعیت های زندگی دانشگاهی نزدیک بود که احساس می کنم فصلی از زندگی خودم تمام شد. (هر چند که من دانشمند نیستم و با دانشمند بودن هم خیلی فاصله دارم ولی خوب حداقل دانشمند ها را دوست دارم و کلی هم اطرافم هستن. شما من به چشم هاوارد ببینید که مهندس مکانیک بود.  ).

بگذریم. وقتشه برای همیشه با شلدون، لئونارد، پنی، امی، راج، هاواردو برنادت خداحافظی کنیم. خیلی ممنون که در این مدت ۱۲ سال با ما همراه بودین و باعث شدید احساس تنهایی نکنیم. ممنون.

زیرنویس ۱: معادله‌ی ناویر استوکس معادله ای است که با حل اون حرکت سیال را شبیه سازی می کنند.

هر کس به ملت خود خیانت کند ...

روزی برای «سلطان محمود غزنوی» کبکی آوردند؛ که لنگ بود!.

فروشنده برای فروش آن، زر و زیوری زیاد درخواست می کرد!.

سلطان محمود، حکمت قیمت زیاد کبک لنگ رو جویا شد!؟.

فروشنده گفت:
 وقتی دام پهن می کنم برای کبک ها ، این کبک را نزدیک دام ها رها می کنم، کبک آواز خوشی سر می دهد و کبک های دیگر به سراغ اش می آیند و در این حین در دام گرفتار می شوند.

هر بار که کبک را برای شکار ببریم؛ حتما تعدادی زیاد کبک گرفتار دام می شوند.

سلطان غزنوی، امر به خریدن این کبک کرد.
چون قیمتش را به فروشنده، پرداخت  و کبک را تحویل  گرفت سلطان مخمود بلا فاصله، تیغی بر گردن کبک لنگ زد و سرش را جدا کرد!.

فروشنده که ناباوارنه، سر قطع شده و تن بی جان کبک را می نکریست، گفت:
 شاها؟!،  این همه کبک، چرا سر این یکی را  بریدید!؟.

سلطان گفت:

 «هرکس ملت و قوم خود را بفروشد؛ مستحق جدا شدن سر و محکوم به‌مرگ است!!.»

چه باید کرد؟

شما هم شده تا به حال هی بنویسید و پاک کنید.

این شده احوال من توی ۶ ماه گذشته.