اینجا برای من حکم یک جور حیاط خلوتی را داره که وقت هایی که خیلی خیلی دلم میگیرد یک صندلی بر میدارم و میگذارم زیر یکی از درختهایش و یک نفسی تازه میکنم. چیزهایی که مینویسم را کسی نمیخواند. مخاطب نوشتهها اغلب خودم هستم. حکم یک جور دفتر خاطرات را دارد. دفتر خاطرات که در نوشتنش یک مقدار ملاحظهی همسایهها را هم میکنم. ... نمیدانم نتیجه چیست؟ این که آن روزی که دوباره بر میگردم حس خوبی خواهم داشت یا حالم بدتر میشود. شاید از این که روزی حال بدی داشتهام حالم بهتر شود. شاید...
امروز ۲۲م دی ۱۴۰۱ است. این مطلب را که مینویسم لبتاب جلویم باز است. مثلا تعمیر شده است. فن لبتاب روی دور تند ثابت و با صدای آزار دهندهای کار میکند. دو تا از سه تا یو اس بی ها کار نمیکنند، فیش هدفون به سختی قابل استفاده است، بایاس سیستم معلوم نیست از کجا آمده و از همه بدتر نه مودم وایرلس شناسایی میشود و نه بلوتوث.
این مطلب را هم دارم با گوشی همراه مینویسم.
چند وقتی میشد که لبتابم روشن نمیشد. توان مالی خریدن یک لبتاب نوِ خوب را نداشتم. یعنی میشد با یک مبلغ - نه چندان معقولی - یک لبتاب نو خرید ولی بعد از چند بار نگاه کردن به فروشگاههای اینترنتی به گوشهی کلاهم بر خورد و حاضر نشدم که چنان پولهایی برای چنین سخت افزارهای ضعیفی بدهم. سخت افزارهای خوب هم پول خوبی میخواست که همتش را نداشتم. بعد از چند بار سپردن به تعمیرگاههای مختلف تهران و شهرستان و تعمیرهای ناموفق و کلی هزینه، از خیر تعمیر همین لبتاب سوخته هم گذشتم و سعی کردم کارهایم را با سیستم شرکت و یک گوشی موبایلی که دارم به نحوی راست و ریس کنم. برادرم اما لاشهی لبتاب را از من گرفت و از قضا تیرش اینبار به تیر خورد و یک جایی قول درست کردنش را به او داد. مثلا الان لبتابی که شرح روزگارش را گفتم تعمیر شده است.
برادرم سپرد که فایلهایی که نیاز دارم را از روی هاردش بردارم و فایلهای اضافی را هم پاک کنم. توی فایلها میگشتم. چشمم به پوشهی عکسها و خاطرات افتاد. دلم آهن گداختهای بود که عکسها مثل پتک بر تنش پی در پی فرود میآمدند.
عکسهای خودم را دیدم. خودِ سالهای قبلم را و راستش را بخواهی از خودم شرمنده شدم. یعنی منِ امروزم از خودِ ۱۵ سال پیشم - مثل بچهای که نامهی رفوزه شدنش را به دستهای ترک خورده و پینه بستهی پدر کارگرش میسپرد و شرمندهی نگاه خستهی پدر میشود- شرمنده شد. اولین عکسی که در لبتاب داشتم عکس لوح تقدیری بود که بعد از قبولی در دانشگاه بهمان داده بودند. و خدا میداند که چه خمیرمایهی خوبی به دست این نانوا میسپردم. عکسهای بعد، عکسهای هم اتاقیهایم بود که نمیدانم امروز کجای این جنگل برهوت باید به دنبالشان بگردم. دلم برایشان تنگ شد. خواستم بهشان زنگ بزنم شمارههایشان عوض شده. از یکیشان که نشانی فقط همان یک عکس را دارم. در این دلتنگی عکسهای بعدی را دیدم.
عکسی از سال اول دانشگاه؛ عینک نو گرفته بودم و با وبکم لبتاب از خودم 《خیشانداز》 میگرفتم. هنوز عینکی که آن در عکس بر چشم داشتهام را بر چشم دارم. اما این نگاه دیگر آن نگاه نیست. چشمها همان چشمها هستند شاید هم نه... دیگر از آن برقی که از شوق به آینده در آنها موج میزد خبری نیست.
دلم گرفت از این که چه قدر کم کاری کردم. از آن همه آرزو و شوق و شور و حرارت، از آن خمیر مایهای که هر چیزی میشد از آن بار آورد، یک طفیلی حاصل کردم که عمرش رفته است و هیچ در دست ندارد. از کسی که میخواست برود و قلهها را فتح کند، موجودی ساختهام که خودش از خودش بدش میآید.
و نمیدانی چه قدر دلم تنگ شده است برای سادگیاش. برای دلش. برای امیدش. برای روزهایی که به فکر آینده خواب بر چشمانش نمیآمد. چه قدر دلم میخواهد دستم را بر شانهاش بگذارم و به او بگویم که چه قدر ....
بگذریم. دیگر فایده ای ندارد.
سرما امانم را بریده. نه ماه است که خانه را به چشم ندیدهام. خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم دیر شد...